در منع تبختر و طيش

نرم باش، اي پسر، به رفتن، نرم
تا نگردد دلت به رفتن گرم
اين صفتهاي لاابالي چيست؟
تو چه داني که چند خواهي زيست؟
گفته اي: از جهان چو ميگذريم
خود بيا تا غم جهان نخوريم
گر نماني نه در شمار شوي
ور بماني نه کم وقار شوي
چه ضرورت به ترک تازيدن؟
پيش شمشير مرگ بازيدن؟
گوش بر قول ناخلف کردن؟
مال و اوقات خود تلف کردن؟
کوش تا خويش را نيارايي
که نماني اگر بکار آيي
در تو چون روزگار چشم کند
چون تواند دلت که خشم کند؟
شايد ار حال خود بگرداني
تا مگر چشم بد بگرداني
باد سر خاکسار خواهدبود
باده خور خاک خوار خواهد بود
نفس اگر شوخ شد، خلافش کن
تيغ جهلست در غلافش کن
نه شب عيش و باده خوردن تست
که آبروي جهان به گردن تست
دوستي زين عمل به باد شود
دشمن خود مهل، که شاد شود
بر سبک سر نشايد ايمن بود
که سبک سر به سر در آيد زود
کم شنيدم که مرد آهسته
گردد از خوي خويشتن خسته
نيست در شهرسست فرهنگي
هيچ عيبي بتر ز بي سنگي
در هنر بس پدر که داد دهد
پسري شپ شپش به باد دهد
اي که رويت به قربت شاهست
چه روي کابگينه در راهست؟
ميروي، نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکني جامت
حيف! عيشي چنين به دست آورد
پس به طيشي درو شکست آورد
گر بترسي ز پادشاه خموش
در مراعات سر شاهي کوش
شاه خاموش با تو در سازد
سر شاهي سرت بيندازد
گر نه دين قايد امارت تست
بس خرابي که در عمارت تست
خود نمايي به اسب و جامه مکن
گوش بر اهل سوق و عامه مکن
راست گردان ز بهر نام بلند
سيرتي خاص گير عام پسند
چند جويي برين و آن پيشي؟
نه کز ابناي جنس خود بيشي؟
تو نبودي پديدت آوردند
پس به گفت و شنيدت آوردند
باز فاني شوي به آخر کار
به سگان باز دار اين مردار
در ميان دو نيست هستي تو
غايت غفلتست مستي تو
چه نهي در ميان اين دو فنا
بر خود و دوش خويش رنج و عنا؟
هر که بالاترست منزل او
به تواضع رغوب تر دل او
همه را روي در تو و تو به خواب
چه دهي پيش کردگار جواب؟
قرب سلطان مبارک آنکس راست
که کند کار مستمندي راست
خوش ببايد بر آن امير گريست
که به تدبير روستايي زيست
روستايي کند کفايت و صرف
تو مگر سازي از خراجش طرف
وانگهي خويش را امين داني
آه اگر مردمي چنين داني!
مکن از بهر اين تفرج و فرج
رزق ده ساله را به زودي خرج
بيوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
خايه مرغ گرد کرده به صبر
تا بيايد امير و از سر جبر
خايه ها را به خايگينه کند
مرغ و کرباس را هزينه کند
وانگهي بر نشيند و تازد
فلکش سر چرا نيندازد؟
به جفا دل مهل، که چست شود
کانچه بشکست کي درست شود؟
چه نهي بر نهال خود تيشه؟
در بريدن ببايد انديشه
غضبي، کز طريق دانش خاست
عقل و دين عذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردي مجال عذر نهشت
در جهان هر چه حکمت و ريوست
همه ترياک زهر اين ديوست
خرد و جانت ار تمام شوند
غضب و شهوتت غلام شوند
بس رسول و نبي شدند هلاک
تا جهان زان دو ديو گردد پاک
اين دو را گر تو زير گام کني
خويشتن را بلند نام کني
مکن از جام جهل خود را مست
که بيکباره ميروي از دست