در وجود نوع انسان

امتزاج اين دو روح را با هم
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سايه نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن ميان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قايم
تن تباهي نديد و جان دايم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و يک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبده اين نبات و حيوانست
آدمي زين دو چون خورش سازد
مايه نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو يابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآيد برين سخن چندي
يابد آن خون ز روح پيوندي
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپيدي چو زيبق و چو زجاج
در چنين حال زرع خوانندش
اصل اين چند فرع دانندش
در زواياي پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اينچنين خوب گوهري ناسفت
چون کند خفت خلوتي با جفت
در نهد روي از آن حدايق غلب
به دهان رحم ز مجري صلب
باز با آب زن در آميزد
زود اندر مشيمه شان ريزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربيت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پيوندش استوار کند
تا در آن جايگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود يارش
گردد اين خون در آن مشيمه تنگ
متغير به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمره اي که گام نهند
بر چنين آب نطفه نام نهند
اين زمان گر زحل قوي باشد
طفل پردان و معنوي باشد
بر يکايک ستارگان زين هفت
هر يکي زين قياس حکمي رفت
مشتري باشدش به ماه دوم
مدد و ياور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهاي دگر
افتدش در مسام بادي گرم
زان پديد آيد اختلاجي نرم
حکمايي، که رسم وحد دانند
اندرين حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتي نرسد
يا گزند و مخافتي نرسد
يارمندي رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهاي رئيسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدي را که حالت اين باشد
نزد دانا لقب جنين باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پيکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خويش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موي رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بيني و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد يار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکيب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رويش از روشني چو ماه کند
اندرين ماه بي خلاف و گزند
گر بزايد بماند اين فرزند
هشتمين ماه باز ازين ايوان
نوبت آيد به کوکب کيوان
گر ز مادر بزايد اين هنگام
هم شود کار زندگيش تمام
در نهم مشتريش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش اين بند را کليد شود
قوتي در ولد پديد شود
تا بتدريج سرنگون کندش
وز شکنجي چنان برون کندش
مدتي بوده اندران تنگي
او سبک، ليک ازو شکم سنگي
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار يکدگر خسته
دست بر روي، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خيز کدبانو
قوت آن خون و هيچ قوت نه
خبر از بنيت و نبوت نه
چون برون آيد از چنان بندي
در دگر محنت اوفتد چندي