دور اول در مبدا آفرينش

روز شد، اي حکيم،از آن منزل
خبري ده که چون گذشت اين دل
خود ازين آمدن مراد چه بود؟
سر اين هجر و اين بعاد چه بود؟
مگر آغاز کار دريابيم
وز وجود جهان خبر يابيم
همه دانستنيست اين به عيان
گر ندانسته اي درست بدان
کاولين قسمت از طريق قياس
در وجود و عدم دهند اساس
وين وجود ار فنا پذير بود
ممکنست ار چه بر اثير بود
ور فنا را بدو نباشد راه
واجبست و بدين مخواه گواه
ذات واجب قديم و فرد بود
بي چه و چون و خواب و خورد بود
باشد او از جهات نيز بدر
تو از آن ذات بي جهت مگذر
هر چه در امتناع و امکانست
ذات واجب مغاير آنست
چون شد از امتناع و امکان حر
شد ز جودش وجود عالم پر
کرد هستيش اقتضاي ظهور
زانکه نورست و فاش گردد نور
ذات او بر وجود شاهي کرد
رحمتش رخ به نيک خواهي کرد
صنع را مظهري ضرورت شد
طالب جسم و جان و صورت شد
اول جمله اوست، عز وجل
گر چه آخر ندارد و اول
عزتش چون ز خود به خود پرداخت
نظري بر کمال خويش انداخت
زان نظر گشت عقل کل موجود
عقل کورا بديد کرد سجود
نفس کل شد پديد از آن ديدن
شد پسنديده زان پسنديدن
نفس چون در سوم نورد افتاد
سومين جوهر دو فرد افتاد
زان سه رتبت سه بعد پيدا شد
پيکر آسمان هويدا شد
جوهر نفس چون به خود نگريست
تا بداند که حق که واو کيست؟
عقل و نفس و فلک پديد آمد
چرخ در گفت و در شنيد آمد
هم چنين تا که نه فلک شد راست
حکمتش چون بدين فزوني خواست
شد عيان زين دو چار کاشانه
هفت شاه و دوازده خانه
همه در مهد اين همايون رخش
روشن آيين و روشنايي بخش
نرم خوبان تيز تا زنده
هر يکي پرده اي نوازنده
چرخ چون دور کرد و شد شيدا
شد زمين روشن و زمان پيدا
در زمان گشت چار فصل پديد
بر زمين نيز هفت خط بکشيد
هفت اقليم از آن بپيوستند
هر يکي بر ستاره اي بستند
چون از آن جنبش شبانروزي
يافت انجم برات پيروزي
شد نماينده زين ورق درحال
مشرق و مغرب و جنوب و شمال
چرخ از اول که چيره شد در دور
چار عنصر پديد شد بر فور
کاتش و باد و آب و خاک تواند
هم حيات تو، هم هلاک تواند
وين عناصر چو دست بر هم داد
زان سه مولود نامدار بزاد
آن سه مولود چيست؟ نيک بدان
معدن و پس نبات و پس حيوان
گشت معدن به خاک پوشيده
وز زمين شد نبات جوشيده
حيوان بر زمين و آب و هوا
شد به جنبش روان و حکم روا
اين سه موقوف بر چهار ارکان
و آن برين هفت گنبد گردان
چرخ محتاح نفس و نفس به عقل
تا به وحدت رسيد نقل به نقل
گر چه هر يک چنين مدار کند
چون به وحدت رسيد، فرار کند
آنکه با عقل بود روحش جفت
جنبش نفس را طبيعت گفت
طبع چون در مزاج پيوندد
از تراکيب نقشها بندد
چونکه از طبع و از مزاج برون
نيست اين نقشهاي گوناگون
اختلاف زمان برون آورد
نه مزاج از چهار عنصر فرد