شماره ٣٣٤: من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟

من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟
يا چه گويم که نه در لوح و بيان تو بود؟
سخن لب، که تو داري، نتوانم گفتن
ور بگويم سخني هم ز زبان تو بود
هر زمانم به جهاني دگر اندازي، ليک
نروم جز به جهاني که جهان تو بود
تن و دل گر به فداي تو کند چندان نيست
خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود
نگذاري که ببوسد لبم آن پاي و رکاب
اي خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!
چون نشاني بنماند ز تن من بر خاک
دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود
جان خود را سپر تير بلا خواهم ساخت
اگر آن تير، که آيد ز کمان تو بود
چون بپوسد تن من گوش و رواني که مراست
بر ورود خبر و حکم روان تو بود
هر چه آرند به بازار دو کون، از نيکي
همه، چون نيک ببنيني، ز دکان تو بود
ديده در کل مکان گر چه ترا مي بيند
من نخواهم که بجز ديده مکان تو بود
مي کنم ذکر تو پيوسته به قلب و به لسان
خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود
نيست غم سر دل اوحدي ار گردد فاش
چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود