شماره ٩٥: بنگريد اين فتنه را کز نو پديدار آمدست

بنگريد اين فتنه را کز نو پديدار آمدست
خلق شهري از دل و جانش خريدار آمدست
باغ رويش را ز چاه غبغبست امسال آب
زان سبب سيب زنخدانش به از پار آمدست
نقد هر خوبي که در گنج ملاحت جمع بود
يک به يک در حلقه آن زلف چون مار آمدست
بارها جان عزيز خويش را در پاي او
پيشکش کرديم و اندر پيش او خوار آمدست
بوسه اي زان لعل بربوديم و آسان گشت کار
گر چه بر طبع حسودان نيک دشوار آمدست
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خورديم تا امروز در کار آمدست
بنده آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز
اوحدي را کز کلاه خسروي عار آمدست