شماره ٣٧٨: رفت سرما و صبا مي دهد از گل خبري

رفت سرما و صبا مي دهد از گل خبري
پس ازين ما و لب جوي و رخ سيم بري
از پي آنکه در آيند بهشتي رويان
باغ گويي که گشادست ز فردوس دري
نيکويان در چمن و ديده نرگس بر گل
با چنان چشم، دريغا که ندارد نظري
غنچه گر دعوي مستوري و مستي مي کرد
بعد از آن بينيش از دست صبا جامه دري
تو و صحن چمن، اي مرغ و من و کوي کسي
که ترا هست به گل عشق و مرا با شکري
بلبل از تيزي آواز جگرها بشکافت
مرده باشد که ندارد ز جراحت اثري
سرو را فاخته مي گفت که سرسبز بمان
گر چه از شاخ جوانيت نخورديم بري
خسرو اين سکه گفتار که در مدح تو زد
غرض اخلاص تو بودست نه سيم و نه زري