شماره ٣٦٩: باز روي تو خون آلوده و جعد تو تر است

باز روي تو خون آلوده و جعد تو تر است
زلف مشکين ترا باد صبا جلوه گر است
گل دمد در چمن حسن تو از خنديدن
مگر اندر سر زلف تو نسيم سحر است
تا بزير و زبر رخ گل و سنبل داري
سنبل و گل شده از روي تو زير و زبر است
هر که ديد آن خط تو غاليه دارند از اشک
خال مشکين تو خود غاليه دان دگر است
نگشايد مگر آن لحظه که لب بگشايي
جعد شکر که گره بر گره از نيشکر است
وصل تو هيچ فراموش ز دل مي نشود
گوييا لطف ملک زاده خورشيد فر است