شماره ٣٤٠: اي صد شکست زلف ترا زير هر خمي

اي صد شکست زلف ترا زير هر خمي
در هر خميش مانده به هر گوشه درهمي
گه گه به ناز شانه کن آن زلف را، مگر
دلهاي دورمانده برون آيد از خمي
مويي شدم ز هجر و تو گويي کز اين قدر
کاين از پي من است نگنجم به عالمي
در رشک آن که در غم تو گرددم شريک
مي ميرم و غم تو نگويم به همدمي
گر جان رود، تو پرسش بيماريم ميا
ترسم که در دل آيدت از ديدنم نمي
افسوس مردنم مخور، اي پادشاه حسن
زيرا گداي مرده نيرزد به ماتمي
چون درد کهنه در دل من يادگار تست
يارب مباد درد مرا هيچ مرهمي
گر بي تو در بهشت برندم، زنم ز آه
آتش در آن بهشت که گردد جهنمي
نبود عجب که مهر تو مي رويد از زمين
هر جا که از دو ديده خسرو چکد نمي