شماره ٣٣٩: مردانه مي کشد به جفايم ستمگري

مردانه مي کشد به جفايم ستمگري
تا ميرم و دگر ندهم دل به ديگري
راحت بود سياست آن کس که بايدش
از غمزه دور باشي و از ناز خنجري
گفتم که دوش با تو نشستيم، راست است
بر خويش بسته ام به هوس خواب ديگري
از غم مگر ز وادي هجر استخوان بود
کز کعبه اميد بيايد کبوتري
ماييم و خواب و بازوي آن يار زير سر
وه کي نهد تو در خم بازوي ما سري
کي ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخداي باز کند ز آسمان دري
يارب حلال خواب خوش، ار چه شبي ز غم
روزي نبود پهلوي ما را ز بستري
خسرو به سايه اي ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بري