شماره ٣٣٧: يک ره بکن ز غمزه خونين اشارتي

يک ره بکن ز غمزه خونين اشارتي
کافتد ز فتنه در همه آفاق غارتي
چندين به شهر دزدي دلها کجا شود؟
در ديده گر ز چشم تو نبود اشارتي
آن را که مي کشي، به ازين نيست خونبهاش
از سر کنيش زنده، گر آيي زيارتي
گر بي رخت عمارت عمرم کند سپهر
بادا خراب، يارب ازينسان عمارتي
گويند دوست وعده به شمشير مي کند
آن بخت کو که يابم از ايشان بشارتي
من وصف آن جمال چگونه کنم که هيچ
فيروزمند نيست بر آنم عبارتي
عشق آتش است، خسرو، اگر سوزدت مرنج
داني که آتشي نبود بي حرارتي