شماره ٣٢١: بهر گشاد عالمي بگشا ز زلف خود خمي

بهر گشاد عالمي بگشا ز زلف خود خمي
در پيچ پيچ زلف تو پوشيده شد چون عالمي
دلهاست در زلفت اگر شانه کني آهسته تر
زيرا نبايد ناگهاني خوني چکد از هر خمي
چند از خيالت هر شبي صبح دروغينم دمد
اي آفتاب راستي، از صادقي آخر دمي!
در هم شده نام ترا مي گريم و جانم به لب
يک خنده تو بس بود شربت براي درهمي
با خويش گويم راز تو، بس سوزم و دم در کشم
رشک آيدم کاندر غمت انباز گردد محرمي
غمهات آرد پي به دل، گر بگسلد آن سلک غم
پيوندم از خون جگر بنهم غمي را بر غمي
خسرو گرفتار تو و چون هست چشمت ناتوان
گرد سرت آزاد کن بيچاره مرغي پر کمي