شماره ٢٨٤: دلم که لاف زدي از کمال دانايي

دلم که لاف زدي از کمال دانايي
نگر که چون شد از انديشه تو سودايي
دمي اگر چه که جان من از تو تنها نيست
به جان تو که به جان آمدم ز تنهايي
در انتظار نسيمي ز تو به راه صبا
گذشت عمر گرامي به باد پيمايي
اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان
بيا که از همه عالم مرا تو مي نايي
چو وصل نيست مرا، قرب تو همينم بس
که استان خود از خون من بيالايي
چو گل فشاني بر دوستان خود کم از آنک
مرا طفيل همه سنگسار فرمايي
دلم که رفت، نياورد ياد هم چيزي
از آن مسافر آواره گرد هر جايي
دريد جامه عمر و نماند آن مقدار
که زير پا بکشم دامن شکيبايي
به بند باز نيامد چو خسرو از خوبان
رهاش کن که بميرد کنون به رسوايي