شماره ٢٥٩: به بت نماي مرا ره، اگر به دين نتواني

به بت نماي مرا ره، اگر به دين نتواني
به مهرکش سگ خود را، اگر به کين نتواني
گهم نوازي، گاهي بود که تيغ براني
مراد تست، چنان کن، اگر چنين نتواني
به نازگويي، بوسي دهم اگر بدهي جان
من آن توانم کردن، ولي تو اين نتواني
بيا و تکيه برين چشم شب نخفته من کن
که با چنين تن و اندام بر زمين نتواني
مگو تو تلخ که جان مي بري به گفتن شيرين
مرا به زهر گهي کش، کز انگبين نتواني
خوش است باغ، وليکن نايستد دلم آن جا
که تو شنيدن اين ناله حزين نتواني
دلا، بکش ز بلند آستانت دامن دعوي
که خاک رفتن آنجا به آستين نتواني
نخست از سر جان خيز خسروا و پس آنگه
به آشکار برو زن، گر از کمين نتواني