شماره ٢٢٧: چتر عنبروش کن از گيسو که سلطان مني

چتر عنبروش کن از گيسو که سلطان مني
ترک لشکرکش کن از مژگان که خاقان مني
زلف بالا کن، ببند آن روزن خورشيد را
کآفتابم نيست حاجت، چون تو مهمان مني
جان من گم گشت پيشت، نيست آن جاي دگر
تا تو بردي جان من يا خود تو هم جان مني
از لطافت جوهرت را خود نمي دانم که چيست؟
پامنه بر من که مورم چون سليمان مني
در دلم باشي و هرگز سايه بر من نفگني
بارک الله آخر، اي سرو، از گلستان مني
دوش دل بردي و مي خواهي که امشب خون کني
من بحل کردم، اگر حجاج قربان مني
کافرت کردند خلقي، بس که ناحق کشتيم
کافري نزديک خلق، اما مسلمان مني
چون تو مهماني و آنگه خانه خسرو غمت
يارب، اين خواب است، اي يوسف، به زندان مني