شماره ٢١٥: قصد که داري، اي پسر، باز چنين که مي روي

قصد که داري، اي پسر، باز چنين که مي روي
کآفت و فتنه نوي در دل و دين که مي روي
باز دگر بلاي جان آمد و تا گرفت خون
تا به تو افتدش نظر، مست چنين که مي روي
غمزه بس است قتل را، تير و کمان چه مي بري؟
غصه همي کشد مرا، زين به کمين که مي روي
گر چه نمي کشي مرا، هم نفسي ز پا نشين
بر من خسته جان و دل از نو همين که مي روي
مي روي اندرون جان ور به دروغ گويمت
سر بشکاف، جان بکن، نيک ببين که مي روي
خلق نداند اينکه هست از پي فتنه رفتنت
خسرو اگر نمي شود بر سر اين که مي روي