شماره ١٩٣: ز رحمت چشم بر چاکر نداري

ز رحمت چشم بر چاکر نداري
نداري رحمت، اي کافر، نداري
دلم بردي و خوشتر آنکه گر من
بگويم بيدلم، باور نداري
مگو در من مبين، در ديگران بين
که مثل خويش در کشور نداري
به پشت پاي خود بنگر که وقت است
از اين آيينه بهتر نداري
کله را کج منه چندين بر آن سر
که تا با ما کجي در سر نداري
بخور خون دل و ديده مکن، اي آب
نه خون من که خواب و خور نداري
چودل برداشتن انديشه ات بود
چرا سنگي به کشتن برنداري؟
حديث خسرو اندر گوش مي کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداري