شماره ١٧٠: خنده را سوختن جان من آموخته اي

خنده را سوختن جان من آموخته اي
غمزه را غارت ايمان من آموخته اي
جان به بازي ببري از من و بازم ندهي
اين چه بازيست که بر جان من آموخته اي؟
مي زني بر من سرگشته که سربازي کن
گوي بازي تو به چوگان من آموخته اي
طره را بشکني و باز ببندي، دانم
اين شکست از پي پيمان من آموخته اي
جا به چشمم کني و غرقه شوم برنکشي
آشنا گر چه به طوفان من آموخته اي
پاره گرد، اي دل و خون شو که ترا فرمان است
عشق بازي تو به فرمان من آموخته اي
چه کني از مژه سحر از پي خسرو هر دم
اين عملها نه ز ديوان من آموخته اي؟