شماره ١٦٥: اي درد بيدرد دلم، تاراج پنهان کرده اي

اي درد بيدرد دلم، تاراج پنهان کرده اي
يا جان بهم بيرون روي کآرام در جان کرده اي
در حيرتم تا هر شبي چون خواب مي آيد ترا
زينسان که در هر گوشه اي صد دل پريشان کرده اي
فتنه دمي در عهد تو بيکار ننشيند همي
از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده اي
دي چشم را فرموده اي گه گه نظر در کشتگان
گر در پذيرد اينقدر، گبري مسلمان کرده اي
تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف
در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده اي
گفتي ندانم بي سبب غمگين چه مي دارد مرا؟
من آشکارا گويمت خونها که پنهان کرده اي
از نيکوان کس را نبود اين مرحمت بر عاشقان
آباد بر تو کز ستم صد خانه ويران کرده اي
دانم که نتواني وفا، لبک اندک اندک خوي کن
کانچ از جفاکاري بود چندانکه بتوان، کرده اي
دل در گلي بندم، ولي گل نيست چون تو، چون کنم؟
آخر تو هم وقتي گذر سوي گلستان کرده اي
در پيش زلف و خال تو خون جگر مي ريختم
دل گفت کاين هم، خسروا، شبهاي هجران کرده اي