شماره ١٤٥: اي فراق تو يار ديرينه

اي فراق تو يار ديرينه
غم تو غمگسار ديرينه
درد تو ميهمان هر روزه
داغ تو يادگار ديرينه
غرق خونم که مي خلد هر دم
در دلم خار خار ديرينه
هر کسي را مي و ياري ست و من
بي خبر از خمار ديرينه
هيچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار ديرينه
اي دريغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار ديرينه
اي صبا، زينهار ياد دهش
گه گه از دوستدار ديرينه
گاه گاهي خرامشي نکني
بر سر خاک يار ديرينه
چند گاهي خلاص يافته بود
جانم از کار و بار ديرينه
وه که باز آمدي و خسرو را
بردي از دل قرار ديرينه