شماره ١٣٥: اي عشقت آتشي به همه شهر درزده

اي عشقت آتشي به همه شهر درزده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده
هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بيرون کشيده تيغ و ره خواب و خور زده
مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر يکدگر زده
هر تير کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تير راست کرده مرا بر جگر زده
لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده
ني چشم تو زده ست مرا تير، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده
اينک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده
چون شانه تو مانده ام از دست موي تو
پايي به گل بمانده و دستي به سر زده
دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته اي و بر گهر زده
تو تيغ جور بر سر من مي زني و من
آيم همي به کوي تو هر روز سر زده
هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بيش مزن، بيشتر زده