شماره ١٢٨: اي از گل تو ما را در ديده خار مانده

اي از گل تو ما را در ديده خار مانده
وز نوک غمزه تو جانم فگار مانده
تا نقش تو زمانه در پيرهن کشيده
در کارگاه گردون مه نيم کار مانده
تا بو که چون تو ماهي بينم به طالع خود
هر ب به گريه چشمم اندر شمار مانده
بس دل که هست هر دم از ناردان لعلت
در پرده قطره قطره همچون انار مانده
تو رفتي و دل من دنبال کرده چشمت
مگذار دوستان را دل پر غبار مانده
بي تو درون جانم زارست، چون کنم من
بيرون چو مي نيايد، اين جان زار مانده
رحمي کز انتظارت دو چشم چار کردم
وز گريه هست صد جو در هر چهار مانده
دستم بگير، يارا، ياري بکن که هستم
در محنت جدايي دستي ز کار مانده
تن موي گشت، گه گه زان مي کنم عزيزش
کز زلف تست ما را اين يادگار مانده
عمرم که رفت بي تو اندر حساب نايد
وامي ست بهر خسرو بر روزگار مانده