شماره ٩٨: در خون منم، اي صنم، نشسته

در خون منم، اي صنم، نشسته
وز عشق تو در الم نشسته
مانند تو دلبري به خوبي
در ملکت حسن کم نشسته
آن ابروي شوخ دلربايت
بگرفته دل و به خم نشسته
هر کس به مقام و منزل خويش
در کوي تو چون سگم نشسته
اي صوفي بي صفا به محراب
چون مردم بي ندم نشسته
خسرو به حريم عشق فارغ
از زمزم و از حرم نشسته