شماره ٩١: اي رفته و ترک من بدنام گرفته

اي رفته و ترک من بدنام گرفته
وز دست وفاي دگران جام گرفته
باز آمده اي تا بنمايي و بسوزي
در سوز مياور دل آرام گرفته
خونم مخور، اي دوست، که اين باده غم آرد
چون ديد توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگويد که بگيرند
من گيرم هر موي ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدي دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پيش مران بنده ديرينه خود را
گر دل شدت، اي کافر خودکام گرفته
من دوزخي عقل و بسا دوزخي عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
اي گل، چه زني خنده ز ناليدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته