شماره ٨٠٦: گر ز شوخي نيستت پرواي من

گر ز شوخي نيستت پرواي من
رحمتي بر چشم خون پالاي من!
ناگهان گر گشت کويت مي کنم
چشم من در غيرت است از پاي من
من چو جان بدهم، سگ خود را مگوي
تا نگهدارد به کويت جاي من
از دلم گر کرته تنگ آمد ترا
خود قبا کن اين دل يکتاي من
سوزش من از چراغ خانه پرس
کوست سوزان هر دم از سوداي من
سنگهايي کان به کويت مي خورم
گو گوارا باد بر رسواي من
جان خسرو در دو چشمت يک نظر
گر چه سرزد اين قدر کالاي من