شماره ٧٩٧: روي ترش کرده به ياران مبين

روي ترش کرده به ياران مبين
سرکه فروشي مکن، اي انگبين
چاه مزن زير لب چون سمن
رخنه مکن در شکم ياسمين
روي زمين را تويي آب حيات
تشنه ز تو هر که به روي زمين
زلف که شد طوق گلوي تو، کرد
سلسله در گردن ماء معين
بي گنهي چشم ز ما برمگير
بي سببي چهره ز ما در مچين
ليک از آن چشم کمين مي کني
ديده بد نيز ببين در کمين
پاي برين ديده پر خون منه
بيهده در خون و دلم در مشين
اي که ز روي تو جهان روشن است
آه من سوخته را هم ببين
خسرو آخر چو سگ از خود مران
چند چو رو به کنيم پوستين