شماره ٧٩٠: اگر بخواهمش آن روي دلستان ديدن

اگر بخواهمش آن روي دلستان ديدن
به هيچ روي نخواهم به گلستان ديدن
چه روي او نگرم، جان دهم که حيف بود
چنان جمالي وانگه به رايگان ديدن
رخش بديدم و شد سرخ چشم من پيشش
به شير ديدم و خونم نمود آن ديدن
بسي زيان دل و جان به هجر او ديدم
که هيچ سود نديدم از اين زيان ديدن
تمام هستي من برد، گر کند نظري
نخواهم آن همه را هيچ در ميان ديدن
نگار من، زخم جعد يک گره بگشا
مگر که دل بتواند خلاص جان ديدن
کران گريه نمي بينم از غمت، وين سيل
به غايتي ست که نتوانيش کران ديدن
هزار خون به زمين ريختي، وگر گويم
ز شرم سوي زمين چيست هر زمان ديدن؟
چو در ببيند خسرو، گرش بريزي خون
زهي محال که باز آيد از چنان ديدن