شماره ٧٨٣: کم زان که جان به کوي تو دانيم سوختن

کم زان که جان به کوي تو دانيم سوختن
گر جمله وام را نتوانيم توختن
گر تو نظاره آيي و يا پرسش کني
ما را کدام چاره به از جامه دوختن؟
در پرده پوشي ام چه کني کوشش، اي رقيب
جهل است چاک دامن ديوانه دوختن
جانا، مده اگر دو جهانت دهند، از آنک
يوسف به من يزيد نشايد فروختن
شبهاي من سياه تر است، ار چه نيم شب
از آه من چراغ توان برفروختن
دعوي عشق کرده خسرو بيايدت
چون هندوان در آتش غم زنده سوختن