شماره ٧٨١: باز آمد آن که سوخته اوست جان من

باز آمد آن که سوخته اوست جان من
خون گشته از جفاش دل ناتوان من
هر چند بينمش، هوسم بيش مي شود
روزي در اين هوس رود البته جان من
آنجا طلب مرا که بود گرد توسنش
روزي اگر ز خاک نيايي نشان من
اي زاهد، آن قدر که دعا مي کني مرا
نامش بگوي بهر خدا از زبان من
داغ غلامي تو دريغم بود از آن
هيچ است و باز هيچ بهاي گران من
بيگانگي مکن چو در آميختي به جان
جان خود از آن تست و خلاص تو آن من
گفتي «حديث بوسه تو داني، ز من مپرس
زيرا نگنجد اين سخن اندر دهان من »
چون نالم از غم تو که پرورده وي است
گر بشکنند بند ز بند استخوان من
اي مهر آرزوي، ز خسرو بتافتي
شرمت نيامد از من و اشک روان من