شماره ٧٦٧: تا چند کوشي آخر در خون بيگناهان

تا چند کوشي آخر در خون بيگناهان
آهسته تر زماني، اي مير کج کلاهان
چندان که بينم آن رو، چشمم نمي شود پر
چون ديدن گدايان بر خوان پادشاهان
بي تو دو ديده چون نيست از هيچ گريه فارغ
من داد خود نيابم هرگز از اين گواهان
من چشم باز کردم، خاک در تو ديدم
چون کوريم نيايد از سرمه سپاهان
غوغاست پيش رويت از عاشقان که باشد
بازار بردگان را گرمي به چاشتگاهان
عشاق رو سيه را لازم بود ملامت
چون لعنت ملايک بر نامه گناهان
خسرو به زلف و خالش اندوه خود چه گويي؟
داني که غم نيايد اندر دل سپاهان