شماره ٧٦٥: اي دل، به چشم عبرت نظاره جهان کن

اي دل، به چشم عبرت نظاره جهان کن
ظاهر نهان چه بيني، نظاره نهان کن
پرواز کن به همت، بر پر به اوج عزت
جبرئيل اوج خود شو، بر سدره آشيان کن
چشمت چو تندگيري چون پرده هاي ديده
بگشاي پرده دل، سرپوش از آن روان کن
زان زر که کم خوري گر دامن گرانت ماند
بر دار خاک و خارا دامان خود گران کن
عمر رونده خواهي پاينده تا قيامت
زنهار نام نيکو با عمر همعنان کن
گر تخت عاج خواهي، خود را بلند منگر
در خاک تست بادي، زان مشتي استخوان کن
بر خويهاي ناخوش نه باد برد، باري
داري رمي ز گرگان زر ابروي شبان کن
ور در صدف چناني کآرند روي در تو
آيينه هاي خود را آيينه جهان کن
رخ سوي شاه دل نه، کش در غزا خرد را
پس اسپ عشق در ران، فرزينش رايگان کن
بين شمع کش ز سوزش کشته ست جان روشن
گر روشنيت بايد، تن را بسوز جان کن
خسرو به ملک شهرت چندت زبان هرزه
عالم همه گرفتي، شمشير در ميان کن