شماره ٧٦٢: عمر برفت و نرفت عشق ز سوداي من

عمر برفت و نرفت عشق ز سوداي من
ترک جوانان نگفت اين دل شيداي من
بسته به جانم کمر پيش بتان چون کنم
خاصيت اين مي دهد طالع جوزاي من
تا به خرابات عشق دامنم آلوده گشت
بر سر بازار عشق پيش نشد پاي من
پختن سوداي وصل، جان و دلم را بسوخت
چون نگرم، خام بود، اين همه سوداي من
آينه گر روي تست، آه دل، اي آه دل
علت اگر عشق تست، واي من، اي واي من
تو به قتال مني، من به تماشاي تو
بهتر از اين خود نبود هيچ تمناي من
تا تو به چشم آمدي از پس اين، هيچ گه
در رخ خوبان نديد چشم گهرزاي من
بيش نيامد مرا شکل گلي پيش چشم
بيش خسي نگذرد بر لب درياي من
قصه باران اشک بيش نگويم، ازآنک
در خور گوش تو نيست لؤلؤي لالاي من
بهر چه مي داريم، بنده اگر کشتني ست
رنجه کن آن تيغ را بهر تقاضاي من
خسرو بيدل ز شوق بر در تو خاک شد
هيچ نگفتي «کجاست عاشق تنهاي من؟»