شماره ٧٦١: خويش را در کوي بي خويشي فگن

خويش را در کوي بي خويشي فگن
تا ببيني خويش را بي خويشتن
جرعه اي بر خاک ميخواران فشان
آتشي در جان هشياران فگن
هر که را دادند مستي در ازل
تا ابدگو «خيمه در ميخانه زن »
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشايد دهن
باد اگر بوي تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
از تنم جز پيرهن موجود نيست
جان من جانان شد و تن پيرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در ديرم رهاند برهمن
جز خيالش در بدن يک موي نيست
وز غم او هست يک مو هم بدن
معرفت، خسرو، ز پير عشق جوي
تا سخن ملک تو گردد بي سخن