شماره ٧٥٦: عاشقان را گه گهي از رخ نوايي تازه کن

عاشقان را گه گهي از رخ نوايي تازه کن
خستگان را گه گه از پاسخ جفايي تازه کن
غمزه را آشفته ساز و خون ما بر خاک ريز
خنده را بر لب گمار و خون بهايي تازه کن
بوسه دزديده خواهم، گر نه بدهي ظاهرا
وعده پوشيده ده، لب را گوايي تازه کن
لعل تو درمان جان است و لبم را دردمند
دردمند خويش را، آخر دوايي تازه کن
بي وفايي را دهان بربسته اي، بگشا دهان
يا ز ما خون ريز يا با ما وفايي تازه کن
صبحدم بويي ز زلف خود سوي خسرو فرست
ملک افريدون و خاقان بر گدايي تازه کن