شماره ٧٥٤: جان من از بيدلان، آخر گهي يادي بکن

جان من از بيدلان، آخر گهي يادي بکن
ور به انصافي نمي ارزيم، بيدادي مکن
شادمانيهاست از حسن و جواني در دلت
شکر آن را يک نظر در حال ناشادي بکن
هر شبي ماييم و تنهايي و زندان و فراق
گر تواني از فرامش گشتگان يادي بکن
گر به دولت خانه وصلم نخواني، اي پسر
باري اينجا آي و سر در محنت آبادي بکن
امشب اين هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
اي مؤذن، گر نمردي، بانگ و فريادي بکن
خاک کويت کردم اندر چشم تو زين آب و گل
هم درين خانه ز بهر خويش بنيادي بکن
اشک خسرو را نهان در کوي خود راهي بده
جوي شيرين را روان از خون فرهادي بکن