شماره ٧٤٩: باش تا مشکت ز برگ ياسمين آيد برون

باش تا مشکت ز برگ ياسمين آيد برون
بيني از تن چند جان نازنين آيد برون
تير زهر آلود چشمت قصد جانم مي کند
همچو زنبوري که ناگه از کمين آيد برون
مانده در زير زمين خورشيد، آخر رخ بپوش
تا مگر خورشيد از زير زمين آيد برون
چون به پشت زين نشيني، گر نديدستي ببين
کز ميان بيد سر در آستين آيد برون
گر لب چون انگبينت را به دندان برکنم
خون از او بيرون نيايد، انگبين آيد برون
زهره من بس که از دست جفاهايت نشد
خون همي از چشمه چشم انگبين آيد برون
نقش تو بر ديده خسرو نشست از انتظار
گر نيايي، چشم من با همنشين آيد برون