شماره ٧٤٧: صبح دولت مي دمد يا خود رخ جانانست اين

صبح دولت مي دمد يا خود رخ جانانست اين
بوي گل مي آيد اين يا بوي آن بستانست اين
ديدم از خنده نمک ريزانش، گفتم «برکه باز»
هم به خنده گفت «بهر سينه بريانست اين »
ز آب چشم من گياه مهر مي رويد مدام
بنگر، اي نامهربان، تا چه عجب بارانست اين
جانم از هجران برون رفته ست و مي بينم ترا
دل گواهي مي دهد با من که اينک آنست اين
هر که ديد آن صفحه رخسار، خواند الحمد و گفت
الله الله آيتي از رحمت يزدانست اين
رکن حق والاي دين کاختر به تعظيم تمام
پاش مي بوسد گهي، دستوري سلطانست اين
دي رسيده ارغنون عشرت شادي به دست
داد خسرو را که خدمتگار خسرو خانست اين