شماره ٧٤٥: آخر، اي خود بين من، روزي به غمخواري ببين

آخر، اي خود بين من، روزي به غمخواري ببين
از گرفتاري بپرس و در گرفتاري ببين
اينک اينک بر سر کوي تو زارم مي کشند
گر ز کشتن باز نستانيم بازاري ببين
چون نخواهي ديد آن خونريز را، اي ديده، بيش
باري اين ساعت که در قتل است بسياري ببين
نيست همدردي که گويم حال خود را، اي صبا
بلبلي نالنده تر از من به گلزاري ببين
وصل خاصان راست، من زايشان نيم، اي بخت بد
بهر من اندازه ادبار من کاري ببين
بلبلا، امروز من در گلستانم، گل مجوي
از جگر پر کاله اي بر نوک هر خاري ببين
اي دل، آخر مي ببايد داشت، پاس کار خويش
خسرو ار گم شد، سگي ديگر به بازاري ببين