شماره ٧٤٢: گر چه ز خوي نازکت سوخته گشت جان من

گر چه ز خوي نازکت سوخته گشت جان من
سوي تو مي کشد هنوز اين دل ناتوان من
خواب نماند خلق را در همه شهر از غمت
دور شنيده مي شود در دل شب فغان من
هيچ غبارت از درون مي نپذير دم سکون
گر چه شد آب جمله خون در تن ناتوان من
وه که ز جور چون تويي نام غبار بر زبان
نيست کسي که بفگند خاک بر اين دهان من
گر دهيم به جان امان، نزل ره تو عمر من
ور کشيم به رايگان گرد سر تو جان من
گفتيم از چه ناخوشي، رنج تو چيست، بازگو؟
دوري دوستان و بس، دور ز دوستان من
بس که توشوخ و دلبري، گم شود ار دل کسي
گر چه که ديگري برد، بر تو بود گمان من
دور مکن ز دامنش گرد من، اي صبا، از آنک
در ره او از اين هوس خاک شد استخوان من
خون دل من آب شد از پي روي شستنش
خواب نمي رود هنوز از پي اين جوان من
خشم کنان بيا که ما صلح کنيم يکدگر
جان و دل من آن تو، رنج و غم تو آن من
دوش ز آه دل مرا سوخته بود لب، ولي
بخت من آنک نام شه بود برين زبان من
شاه جهان جلال دين، آنک به يک اشارتش
دولت بيکرانه شد محنت بي کران من
بگذرد و نيوفتد هيچ به خسروش نظر
پيک شتاب مي رود ترک سبک عنان من