شماره ٧٤١: آفت زهد و توبه شد ترک شرابخوار من

آفت زهد و توبه شد ترک شرابخوار من
يار گر اوست، کي شود توبه و زهد يار من؟
باده هجر خوردنم، رنج خمار در تنم
جز ز حلاوت لبش نشکند اين خمار من
اي چو تويي نخاسته پهلوي من نشين دمي
تا بنشيند از درون آتش انتظارمن
رغبت اگر نمي کنم، ساقي خون خود شوم
مطرب رايگان تو ناله زيروار من
بي تو دو چشم چار شد، خاک در تو سرمه ام
سرمه گر از تو بايدم، خاک به هر چهار من
چون تو سوار بگذري، ديده گهر فشان کنم
خواه قبول و خواه رد، نيست جز اين نثار من
بس که پر از غبار شد دل ز تو، گر نفس زنم
خاک به رويم افگند، اين دل پر غبار من
رنجه مشو به کشتنم، زان که به رخصت غمت
فتنه تمام مي کند محنت نيم کار من
لاغ مکن که خسروا، دامن خود ز من مکش
چون که ز دست من بشد دامن اختيار من