شماره ٧٣٩: خواهي دلا، فردوس جان، رخسار جانان را ببين

خواهي دلا، فردوس جان، رخسار جانان را ببين
ور بايدت سرو روان، آن مير خوبان را ببين
اي دل، که هستي بي قرار، از بهر روي آن سوار
ار جانت مي آيد به کار، آن شکل جولان را ببين
اي بت پرست هند و چين، کز ياد بت بوسي زمين
چندين چه گويي بت چنين، آن يک مسلمان را ببين
گم کرد، جانا، بر درت، هم جان و هم دل چاکرت
در گيسوي غدر آورت، اين را بجو، آن را ببيبن
ديشب که مي رفتي چو مه، مي گفت با من دل به ره
«گر جان نديدي هيچ گه، اينجا بيا، جان را ببين »
دارم ز تو داغ کهن، ور نيست باور اين سخن
پيدا دل من پاره کن، وان داغ پنهان را ببين
بخرام همچون عاقلان، از بهر جان غافلان
در هم ز آه بيدلان، زلف پريشان را ببين
اي چون پري در دلبري، در حسن خود گشته بري
خواهي سليمان بنگري، بر تخت سلطان را ببين
مي گوي هر دم، خسروا، سلطان مبارک را دعا
ور راست خواهي قبله را، آن قطب دوران را ببين