شماره ٧٣٨: ز اندازه بگذشت آرزو، طاقت ندارم بيش از اين

ز اندازه بگذشت آرزو، طاقت ندارم بيش از اين
ديدم که هجران چون بود، ديگر نيارم بيش از اين
دل تشنه ديدار تو، جان ميهمان يک نفس
اي آشنا، از در مران، بيگانه وارم بيش از اين
بگذار بوسم پاي تو، بس از جهان محنت برم
هم، جان تو، کاندر جهان کاري ندارم بيش از اين
آزرده ديرينه را يک غمزه زن کان به شود
مرهم نمي خواهد ز تو جان فگارم بيش از اين
اي ابر نيساني، مزن لاف از در غلتان خود
کز بهر ايثار رهش در ديده دارم بيش از اين
آرام گير، اي بي وفا، يک دم نشين بر چشم تو
زان رو که ديدار ترا نبود قرارم بيش از اين
خسرو چو مويد از غمت، زاندوه تو بار گران
آخر مسلماني، منه بر سينه بارم بيش از اين