شماره ٧٣٢: ماه هلال ابروي من عقل مرا شيدا مکن

ماه هلال ابروي من عقل مرا شيدا مکن
غمزه زنان زين سو ميا، آهنگ جان ما مکن
اي من، غلام روي تو، گر جور خواهي ور ستم
بر بنده خود مي کني، چون گويمت کن يا مکن
گه زلف سوي رخ بري، گه خال پيش لب نهي
جان دارد آخر دمي، چندين بلا يک جا مکن
گر من ز جور چشم تو کردم شکايت گونه اي
زارم بکش، ليکن مگو «در روي من پيدا مکن »
ديرينه ياران منند، اي پندگو، اندوه و غم
ور بي غمي، منماي ره، زيشان مرا تنها مکن
گفتي «شوم فرداي هجر آن کشتنت را ساخته »
امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن
گر عشق مي بازي، دلا، پروانه اي شو ني مگس
بالاي آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن
گفتم «ز زلف چون تويي زنار بندم » گفت «رو
در کفر هم صادق، نه اي، زنار را رسوا مکن »
خسرو، اگر بختت گهي ياري دهد کانجا رسي
هم بر زمين نه ديده و گستاخي آن پا مکن