شماره ٧٣١: ماهي گذشت و شب نخفت اين ديده بيدار من

ماهي گذشت و شب نخفت اين ديده بيدار من
يادي نکرد از دوستان يار فرامش کار من
فرياد شبهايم چنين کز درد مي آرد خبر
بسيار دلها خون کند، اين ناله هاي زار من
زين بخت بي فرمان خود در حيرت مرگم، دمي
بيرون نيايد چون کنم اين جان بدکردار من
يار ار چه از چشم نکو ديدن نمي آرد مرا
اي ديده بد، کور شو، گر ننگري در يار من
هان، اي رقيب، ار مي کشي هم بر کفش نه تيغ را
مانا که شرمي آيدت از ديده خونبار من
بر جان من آخر هنوز، از چيست، بر آمد گره؟
بس نيست اين کان زلف زد چندين گره در کار من
گر تو نيآزاري، بگو تا خويش را قربان کنم
چه پرسي از آزار دل، مي بين به جان زار من
من خون خود کردم بحل، زان گونه کت بايد، بکش
باشد که خشمت کم شود، اي کافر خونخوار من
گفتي که راز اين درون سوزي ندارد آنچنان
تو راست مي گويي، ولي پيداست از گفتار من