شماره ٧٢٦: سر مست رود چو در گلستان

سر مست رود چو در گلستان
پامال کند جمال بستان
من ناله کنان ز غم همه شب
او خفته به ناز در شبستان
يارب که از آن خداي ناترس
انصاف من شکسته بستان
اي چشم ترا به کشتن من
يک غمزه و صد هزار دستان
هم مستي و هم خوشي و همه وقت
خوش باد هميشه وقت مستان
فرياد ز بلبلان برآمد
مخرام به ناز در گلستان
داغي که فراق بر دلم کرد
بشکاف و ببين، هنوز هست آن
شد کشته به دست جور خسرو
آخر نگهي به زير دستان