شماره ٧٢٢: از همچو تويي بريد نتوان

از همچو تويي بريد نتوان
بر تو دگري گزيد نتوان
تا چند کشم جفايت آخر
محنت همه عمر ديد نتوان
زين پس من و جور عشق و تسليم
کز آمده سر کشيد نتوان
غم سينه بسوخت، چون توان کرد؟
خود پرده خود دريد نتوان
ياران عزيز، پند گويند
گويند، ولي شنيد نتوان
من کز پي خواريم چه تدبير؟
عزت به درم خريد نتوان
بي ياري بخت کام دل نيست
بي پر به هوا پريد نتوان
ايوان مراد بس بلند است
آنجا به هوس رسيد نتوان
اين شربت عاشقيست خسرو
بي خون جگر چشيد نتوان