شماره ٧١٠: مخند از درد من، جانا، نه بر بازي ست آه من

مخند از درد من، جانا، نه بر بازي ست آه من
درون تا آتشي نبود، نخيزد دود از روزن
ز جامه گر چه جان پاره کني، کي باورم داري؟
ترا کاسيب خواري هيچ گه نگرفت در دامن
گناهي جز وفاداري من اندر خود نمي بينم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن
اگر از ناز خون ريزي، حلالت کردم، اي بدخو
وگراز دوست جان خواهي، رضايت خواهم، اي دشمن
مرا در باغ مي خواني، مگر آگه نه اي از خود؟
رها کن تا ترا ببينم، چه جاي لاله و نسرن
الا، اي ساقي مستان، طفيل جرعه رندان
شرابي گر نمي ارزم، سفالي بر سرم بشکن
ببر از من همه اسباب هستي جز وفاي خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روي تو با من
رقيبا، گردنت بار گران را بر نمي تابد
تو از خون مسلمانان گرانباري مکن گردن
برفت از ياد خسرو زاد و بوم کهنه در کويش
چو مرغي در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن