شماره ٧٠٠: غبار مشک مي خيزد، ندانم تا چه باد است اين؟

غبار مشک مي خيزد، ندانم تا چه باد است اين؟
سوار مست مي آيد، فساد است و فساد است اين
به زلفش صد دل مظلوم در فرياد مي بينم
ندانم رشته ظلم است يا زنجير داد است اين!
منش گويم چنين مخرام کآه خلق بد باشد
نصيحت مي کنم، يارب، چه ترک خود مراد است اين
بگفتم گريه را «باز ايست » آخر يک زمان، گفتا
که جانان مي رود بيرون، چه جاي ايستاد است اين
همه کس را ز ياد دوستان در دل نشاط آيد
مرا جان مي رود بيرون، ندانم تا چه ياد است اين؟
مبين عار، ار به گريه ريخت مردم ديده در پايت
که از خون دلش پرورد و طفل خانه زاد است اين
دلا، درمانده گشتي از خيال من هم از اول
که او را جاي مي دادي، نمي گفتم فساد است اين
به اميد سلامي رفت روز عمر در کويش
شبت خوش، خسروا، بگذر که وقت خير باد است اين