شماره ٦٧٤: سحرگه که بيدار گرديده بودم

سحرگه که بيدار گرديده بودم
صبوحي دو سه باده نوشيده بودم
شدم بامدادان بدانسان که دل را
کنم خوش که محمود ژوليده بودم
بتم ناگه آمد به پيش و ز دستم
فرو ريخت هر گل که برچيده بودم
بديدم رخش را و ديوانه گشتم
من اين روز را پيش از اين ديده بودم
بخنديد بر حال من خلق عالم
که داند که من بر که خنديده بودم
مرنج ار در آويختم با تو، جانا
که ديوانه و مست و شوريده بودم
نگارا، چه خوش آشناها که کردي
هر آبي که از ديده باريده بودم
مرا فتنه بودي، وزان چشم بودي
ترا بنده بودم، وزين ديده بودم
ز غمهاي خسرو شدم آزموده
که من عشق بازيت ورزيده بودم