شماره ٦٦٣: جان من از غمت چنان شده ام

جان من از غمت چنان شده ام
که ز غمخوارگي به جان شده ام
غم جان بود پيش از اين و کنون
بکشم خويش را، بر آن شده ام
تا تو مهمان من شوي، خود را
از اجل يک شبي ضمان شده ام
پندت، اي نيک خواه، مي شنوم
من که خود پند مردمان شده ام
کوه دردم ترا، گنه چه کنم
که اگر بر دلت گران شده ام
گر سگان تو التفات کنند
دور از آن روي استخوان شده ام
خوار منگر که خسروم آخر
که غلام تو رايگان شده ام