شماره ٦٥١: نه يک دل، ار چه هزار است، آن او دانم

نه يک دل، ار چه هزار است، آن او دانم
که من کرشمه آن ترک فتنه جو دانم
مرا چو بخت بد است، ار چه صد بلا به سرم
رسد ز يار، نه ياري بود کزو دانم
خوشم ز تو به جفايي، مده فريب وفا
که من فريب تو و نيکوان نکو دانم
چنين که بر سر کوي تو راه گم کردم
ز آستان تو رفتن کدام سو دانم
هواي روي تو برد آن همه هوس ز سرم
که گشت سبزه و رفتن به باغ و جو دانم
به جز به بندگيم روزگار مي پرسي
به زير پاي توام، مردن آرزو دانم
دلم بيار که مي آيد از تو بوي دلم
که من سگ توام و بوي را نکو دانم
اگر چه گريه خسرو نشان رسواييست
وليک من به حضور تو آبرو دانم